معنی پسرم قزوینی
حل جدول
واژه پیشنهادی
ببم، ببم جان
لغت نامه دهخدا
قزوینی.[ق َزْ] (اِخ) کاتبی. رجوع به کاتبی قزوینی شود.
قزوینی.[ق َزْ] (ص نسبی) نسبت است به قزوین، و گروهی از محدثان بدان منسوبند. (اللباب). رجوع به قزوین شود.
- امثال:
قزوینی غازبینی، یعنی اندک بین. خرده نگرش.
قزوینی هفت دبه را حلال میداند.
قزوینی. [ق َزْ] (اِخ) مالک. رجوع به مالک شود.
قزوینی. [ق َزْ] (اِخ) سعدالدین قلغخواجه خالدی. رجوع به سعدالدین... شود.
قزوینی. [ق َزْ] (اِخ) سعدالدین مستوفی. رجوع به سعدالدین... شود.
قزوینی. [ق َزْ] (اِخ) عثمان ماکی. رجوع به عثمان شود.
قزوینی. [ق َزْ] (اِخ) نجم الدین دبیران. رجوع به دبیران (نجم الدّین...) شود.
قزوینی. [ق َزْ] (اِخ) حمداﷲ احمدبن ابوبکربن نصر مستوفی. رجوع به حمداﷲ مستوفی شود.
قزوینی. [ق َزْ] (اِخ) شرف الدین طویل. رجوع به شرف الدین طویل شود.
قزوینی. [ق َزْ] (اِخ) علی بن عمربن ابوالحسن دبیران کاتبی. رجوع به دبیران (نجم الدّین...) شود.
قزوینی. [ق َزْ] (اِخ) محمدبن احمد عصاری، غیاث الدین. رجوع به محمدبن احمد عصاری شود.
قزوینی. [ق َزْ] (اِخ) ابوالحسین احمدبن فارس بن زکریابن محمدبن حبیب رازی مالکی. رجوع به ابن فارس شود.
معادل ابجد
485